نازم به خرابات و به اهل نظر آنجا
کز هر دو جهانند به جان بیخبر آنجا
در کوی فنا خشک و تری نیست نمایان
زیرا نبود با ثمر و بی ثمر آنجا
در بزم وفا ما و شما راه ندارد
تفصیل دو کون است بسی مختصر آنجا
با ما و تو اندیشهٔ بیم خطری هست
ما و تو اگر رفت نباشد خطر آنجا
نیک و بد عالم همه از نیک و بد توست
چون نیک شدی خوب و بدی نیست در آنجا
عیب از تو بود گر به جهان عیب ببینی
چون نیست بجز حسن و صفا جلوهگر آنجا
مردود تو هستی که کنی رد دگران را
کی ردّ و قبولی برسد در نظر آنجا
این فضل تو بازیچهٔ وهم است و هنر نیست
دانای هنرمند بود بیهنر آنجا
بیخویشی و افتادگی و پستی رندان
خوانند حریفان به کلاه و کمر آنجا
از دفتر توحید مخوان جز سبق حق
سودی ندهد دانش زیر و زبر آنجا
تا نقش خودی را ز دل و جان نزدایی
هرگز مکن اندیشهٔ عزم سفر آنجا
جز نور خدا چشم خدا روی خدا نیست
پیدا نبود غیر خدا ماحضر آنجا
جاییست که انداختهاند آدم و عالم
از فرط تحیر به تحسر سپر آنجا
شهباز خرد را نبود قدرت پرواز
جز مرغ محبت نزند بال و پر آنجا
نامی نه، نشانی نه، نه رسمی و نه راهی
معلوم نشد راهبر و رهگذر آنجا
از روز ازل تا به ابد فرصت عالم
آنی نشمارند همه سر به سر آنجا
سر دادن و جان باختن و خودشکنی را
دانند سرافرازی و فتح و ظفر آنجا
سرگشتهٔ حق را رسد آنجا سر و سامان
آوارهٔ حق نیست دمی دربهدر آنجا
این هستی موهوم که ننگ تو و من گشت
از وهم و گمان باشد موهومتر آنجا
بیخویشی افراد بود علت خویشی
بیبرگی آنهاست همه برگ و بر آنجا
اندر چمنش جز گل توحید نروید
جز نخل محبت نشود بارور آنجا
هرچند که اهلش همگی بی سرو پایند
هر بی سرو پا را نرسد پای بر آنجا
مفلس نشوی تا که ز سرمایهٔ هستی
ناچار نخوانند تو را معتبر آنجا
چون هوش نباشد سخن از نوش نیاید
نیشی نبود تا که رسد نیشتر آنجا
باید بدهی ما و منی را به بهایش
چیزی نفروشند به سیم و به زر آنجا
کو صاحب دردی که بود درخور درمان
کو اهل نیازی که بود نازخر آنجا
از هر چه گمانت رسد آنجاست مبرّا
از تیررس وهم بود برحذر آنجا
از فکر تو گردیده هویدا خط و نقشی
وقتی که نباشی نبود این صور آنجا
موجود یکی باشد و فارغ ز تمناست
ره مینبرد ناله و آه سحر آنجا
از زهد و ریا پاک بود ساحت قدسش
بس طاعت صد ساله رود بر هدر آنجا
کو عاشق و معشوق که از باده بگویم
نبود نی و نایی که بود نیشکر آنجا
کو نطق و بیانی که چو طوفان بخروشد
کو چشم تری تا که بریزد گهر آنجا
هر شور وشری بر اثر خامی و نقص است
چون نقص نباشد نبود شور و شر آنجا
از شهرت ما و تو نه نامی و نشانیست
دیّار بجز یار نباشد سمر آنجا
بی قائل و بی سامع و بی موسی و بی طور
فریاد اناالحق رسد از هر شجر آنجا
تا چون و چرا را نهلی راه نیابی
چون نور نبخشند به هر بیبصر آنجا
ما را همه امید بر آن است که روزی
بنهیم به یمن قدم عشق سر آنجا