top of page
ز نقش فکرت شستیم آرزوی تو را
که در خیال نیاریم گفتوگوی تو را
من و وصال تو دانم بود امید محال
به پای خود نتوان رفت راه کوی تو را
تویی که عاشق روی خودی و معشوقی
کجا بجز تو کسی درکشد سبوی تو را
دلی که هست به جان عاشق تو غیر تو نیست
که عاشقان تو دارند خلق و خوی تو را
حجاب روی تو شد موی تو به مذهب عشق
به دست خود نتوان دور کرد موی تو را
زبان ما که نگوید تو را چنان که تویی
بریده به که نریزیم آبروی تو را
ز رنگ و بوی نرستیم و مست ما و توییم
طمع کنیم چرا دیگر از تو بوی تو را
چو بند کون و مکانیم و در جهات اسیر
تغافل است که داریم جستوجوی تو را
به فکر چشمهٔ خورشید نوربخش مباش
که موج بحر فنا داد شستوشوی تو را
bottom of page