top of page
آتش عشق به عمری دل و جان سوخت مرا
تا که معشوق ره عاشقی آموخت مرا
غیرت عشق مرا فرصت فریاد نداد
تا نگویم سخنی باز دهان دوخت مرا
بس که از شوق چو پروانه طوافش کردم
سوخت چون شمع و به هر انجمن افروخت مرا
تا در این دور کنم زمزمه عشق بلند
سالها در دل ایام بیندوخت مرا
بندهٔ پیر مغانم که من از من بخرید
به بهای می و در میکده بفروخت مرا
نوربخش از دم جانانه به مستی میگفت
آتش عشق به عمری دل و جان سوخت مرا
bottom of page