top of page
بیا که دست قضا تیر بر نشان انداخت
حدیث روی تو را بر سر زبان انداخت
چه فتنه بود ندانم که جلوهٔ تو نمود
که عارف از خود و صوفی ز خانمان انداخت
کرشمهٔ تو به دوران فسانه شد چندان
که آشنای تو را نیز در فغان انداخت
فلک به جذبه نشان داد بیقراری دل
ز رقص وحدت و شوری که در میان انداخت
عجب که بر سر بازار شوق مفتی عشق
بگفت وصف تو را خلقی از بیان انداخت
به شست عشق بنازم که صد هزاران دل
به هم بدوخت به تیری که از کمان انداخت
هنوز چشمهٔ خورشید نور میبخشد
ز پرتوی که جمال تو بر جهان انداخت
bottom of page