top of page

از عشق رسیده‌ام به جایی

کز عشق نمانده جای پایی


نقد من و ما و نقش هستی

از یاد برفت در هوایی


اینجا که منم خبر نباشد

زیرا که نه دانش است و رایی


حیران شده عشق در مقامش

عقل است فضول ژاژخایی


من نیز فقیر بی‌نشانی

بی‌خویشتنی و بی‌نوایی


فارغ ز وفا و از جفایی

بیگانه ز خویش و آشنایی


تنها به همین ملامتم در

کز من رسدم همی ندایی


در حسرت نوربخش گویم

رفتی و ندانمت کجایی

bottom of page